بررسی پایه ایی مشکلات کودکان در مدرسه ، آیا مدرسه جذاب است؟

چه مشکلاتی در مدرسه برای کودکان وجود دارند که به مدرسه علاقه ندارند؟ آیا سیستم آموزشی در دنیا توانسته دوست مناسبی برای کودکان ما باشد ؟ چه آموزش هایی در مدرسه ها باعث زدگی دانش آموزان و کودکان میشود؟ با ما همراه باشید با گزیده ایی از کتاب ” چرا بچه ها مدرسه را دوست ندارند؟ “ اثر دنیل تی ویلینگهام.

با مطالعه این کتاب می آموزید چگونه مؤثرتر از همیشه تمرین کنیم، حافظه بهتری داشته باشیم و قدرت یادگیری را افزایش بدهیم و چه روش هایی برای آموزش می‌تواند مفید واقع شود.

مشکلات کودکان در مدرسه : ذهن ما برای تفکر ساخته نشده است

“تخیل مهم تر از دانش است” این یکی از معروف ترین جملات مردی است که او را به عنوان بزرگترین دانشمند تاریخ می شناساسیم، انیشتین .اما برای نویسنده ی این کتاب این جمله بیشتر از یک نوشته روی پوسترهای تبلیغاتی بود.

مشکلات کودکان در مدرسه - تخیل مهمتر از دانش است
مشکلات کودکان در مدرسه – تخیل مهمتر از دانش است


تخیل مهم تر از دانش است؛ دنیل این جمله را اولین بار روی یک پوستر تبلیغاتی دیده بود. او به شدت تحت تاثیر این جمله قرار گرفت. حالا وقتی پس از سالها به این جمله و شرایطش می اندیشد به خوبی درک میکند چرا آن روز آنقدر تحت تاثیر قرار گرفته بود. دلیل این اتفاق ساده تر از چیزی است که فکر می کنید، دنیل آن روز مثل بسیاری از ما در حال سرهم کردن یک دروغ بود که بتواند با آن والدینش را گول بزند و نمرات افتضاحش را توجیه کند. حالا که در زمینه دانش خوب عمل نکرده بود مجبور بود از تخیل استفاده کند. بیشتر ما سال ها در مدرسه با کلاس های خسته کننده دست و پنجه نرم کرده ایم و حتما بهانه های مشابهی برای ارام کردن خودمان داشته ایم.

دانش ان قدرها مهم نیست بلکه تخیل مهم تر است اما واقعیت این است که دانش بسیار مهم تر از آن چیزی است که فکر می کنید. ما مدرسه را دوست نداریم و در جواب اینکه چرا درس نمی خوانی شانه هایمان را بالا میندازیم و می گوییم خب این تقصیر من نیست که مدرسه را دوست ندارم، واقعا مگه تقصیر منه که کلاس های دانشگاه اینقدر خسته کننده است؟

کتاب “چرا بچه ها مدرسه را دوست ندارند؟” پاسخ واقعی این سؤال را از دیدگاه روان شناسی شناختی برای مشکلات کودکان در مدرسه به شما می دهد. ویلینگهام در این کتاب سعی می کند ریشه های نفرت ما از مدرسه، دانشگاه و یاد گرفتن را دنبال کند.
او این موضوع را از سه جهت بررسی می کند: ساختار مغز، کنجکاوی و ایده های انتزاعی. او بر اساس نظریه های روان شناسی شناختی تلاش دارد تا بهترین راه های یادگیری را برای هر کسی پیدا کند اما موضوع فقط یادگیری نیست، ویلینگهام به معلمان و هر کسی که قصد آموزش دارد کمک می کند تا با استفاده از اصولی ساده به ویژگی های منحصر به فرد هر کسی احترام بگذارند، اعتماد به نفس افراد را تقویت کنند و کاری انجام دهند که افراد مؤثرتر یاد بگیرند.
البته این همه ماجرا نیست شما بعد از خواندن این کتاب معنای واقعی یادگیری را کشف می کنید در این پست از روبودرس ما به این پرسش ها پاسخ خواهیم داد :
1: چرا دانش آموزان مدرسه را دوست ندارند؟
2: چگونه با استفاده از سه راهبرد طلایی به موثرترین حالت یادگیری برسیم؟
3: آسان ترین راه برای اموزش دادن به دیگران چیست؟

ذهن ما برای تفکر طراحی نشده است

ما از فکر کردن متنفریم اگر از شما بپرسند بزرگترین مزیت انسان نسبت به پرندگان و ماهی ها چیست، چه می گویید؟  به احتمال زیاد جواب می دهید که ما باهوش تر هستیم، ما می توانیم فکر کنیم و تصمیم بگیریم، اما ویلینگهام یک ایده ی عجیب دارد؛ ذهن ما برای تفکر طراحی نشده است.

بله درست شنیدید شاید کمی جا خورده باشید اما در مقایسه با بقیه ی قابلیت ها تفکر اخرین چیزی است که ما واقعا در آن خوب هستیم. چند لحظه به زمانی که توی تاکسی یا مترو نشسته اید فکر کنید، شما می توانید بدون هیچ زحمتی به صحبت های مسافران دیگر گوش دهید، از پنجره به بیرون نگاه کنید و از مناظر زیبای مسیر لذت ببرید. اما اگر از شما بخواهند یک مسئله ریاضی را حل کنید باید فکر کنید و برای انجام دادن آن تمرکز داشته باشید. ممکن است زمان زیادی طول بکشد و حتی اگر تمام تلاش خود را کرده باشید ممکن است پاسخ شما همچنان اشتباه باشد. نتیجه واضح است:  فکر کردن برای انسان ها کاری بسیار کند، پرزحمت و در بسیاری از مواقع غیر قابل اعتماد است.

آیا ممکن است چیزی که می بینیم اشتباه باشد؟ آیا ممکن است بخواهیم دستمان را بالا ببریم ولی به سمت پایین حرکتش بدهیم؟ این اتفاق تقریبا هیچ وقت نمی افتد توانایی انسان در دیدن و حرکت بسیار قابل اعتمادتر و مؤثرتر از توانایی انسان برای فکر کردن است. ما می توانیم به سرعت اشیاء اطراف خود را شناسایی و بدن خود را به انجام کارهای مختلف هدایت کنیم اما نمی توانیم به آسانی شطرنج بازی کنیم و هر چیزی را در لحظه محاسبه کنیم. دلیل چنین چیزی بسیار ساده است: این همان چیزی است که مغزمان از ما می خواهد.

این همان چیزی است که ساختار مغزمان از ما می خواهد

 ما برای بقا بیش از آن که به فکر کردن نیاز داشته باشیم، به دیدن و حرکت نیاز داریم. خب واضح است که مغز بیشتر منابعش را در اختیار این عملکردها قرار می دهد و بخش کمتری به فکر کردن اختصاص پیدا می کند. شاید تا اینجا زیاد با این ایده کنار نیامده باشید.

حتما توی ذهنتان مشغول بالا و پایین کردن این پرسش هستید، اگر ما واقعا در فکر کردن خوب نیستیم پس چطور توانسته ایم زندگی کنیم؟ چطور می توانیم مسیر خانه تا محل کار را پیدا کنیم؟ غذا درست کنیم و هزاران کار شگفت انگیز را انجام دهیم که هیچ موجودی نمیتواند انجام بدهد؟

پاسخ این است که ما در 90 درصد مواقع به حافظه تکیه می کنیم نه به فکر کردن. در واقع بیشتر مشکلاتی که ما با آن روبرو هستیم مشکلاتی هستند که قبلا حل کرده ایم، پس بیشتر کارهایی که انجام می دهیم مواردی است که در گذشته بارها و بارها انجام داده ایم. مثلا موقع رانندگی هیچ وقت به این فکر نمیکنیم که باید ماشین را روشن کنیم چه زمانی پایمان را روی پدال گاز یا ترمز فشار دهیم و چطور باید به مقصد برسیم ما در بیشتر این مواقع روی حالت خودکار هستیم شما برای هدایت کردن رفتارتان از حافظه استفاده می کنید نه تفکر.
حافظه ما درست مثل سیستم بینایی و حرکتی خیلی قابل اعتمادتر از سیستم تفکر ماست. حافظه می تواند به سرعت و بدون زحمت اطلاعاتی که لازم داریم را به طور خودکار به ما بدهد پس خیلی عجیب نیست که افراد به طور ناخوداگاه سعی می کنند تا جای ممکن از فکر کردن فرار کنند.

چرا دانش آموزان از مدرسه بیزار هستند؟

حالا شاید جواب دادن به این سؤال راحت تر باشد که چرا دانش آموزان از مدرسه بیزار هستند؟ چون ساختار مغز انسان این تنفر را تجویز کرده است، اما عجله نکنید ما همان قدر که از فکر کردن خسته می شویم عاشق کنجکاوی هستیم دوست داریم از همه چیز سردر بیاوریم و پاسخ همه چیز را بدانیم، قابلیتی که ساختار مغزی ما می تواند به آن ضربه بزند. در این نقطه یک سؤال مهم مطرح می شود؛ با وجود چنین ساختاری چطور می توانیم کنجکاو باقی بمانیم؟

مغز ما چگونه فکر می کند؟

 درون همه انسان ها حتی ترسوترین و محافظه کارترین فرد کره خاکی یک میل عجیب به کشف ناشناخته ها وجود دارد. ما با کنجکاوی به دنیا می آییم اما خبر بد این است که کنجکاوی انسان به شدت آسیب پذیر و شکننده است. ما تنها زمانی با لذت به ماجراجویی ادامه می دهیم که مسیرمان کمی سخت ولی قابل عبور باشد.

ما زمانی به شدت کنجکاو پیدا کردن یک راه حل یا پاسخ یک سؤال می شویم که احساس می کنیم می توانیم جواب را پیدا کنیم. احتمالا شما هم بارها چنین احساسی را تجربه کرده اید، لذت حل کردن یک مسئله سخت این احساس شیرین نتیجه انجام دادن یک کار با استفاده از فکر کردن است.

دانشمندان علوم اعصاب متوجه شدند که حل مشکلات باعث می شود مغز ما دوپامین ترشح کند. دوپامین یک نوع ماده شیمیایی است که به افراد احساس شادی و هیجان می دهد و برای یادگیری و احساس لذت در مغز حیاتی است، البته این به آن معنا نیست که حل کردن هر مسئله ای میتواند لذت بخش باشد. اگر مشکلی خیلی آسان باشد حل کردن آن نه احساس کنجکاوی ما را قلقلک می دهد و نه لذت بخش است، از سمتی اگر مشکلی بیش از حد پیچیده باشد و باعث شود مدت طولانی بدون هیچ پیشرفتی به آن فکر کنیم معمولا نه تنها لذت نمی بریم بلکه به دلیل ناامیدی تسلیم می شویم.

مثلا اگر از یکی از دانش آموزان کلاس اولی بخواهید یک مسئله حساب دیفرانسیل و انتگرال را حل کند حتما فرار خواهد کرد، سعی کنید چند لحظه چشمانتان را ببندید و به امتحان ریاضی دوران مدرسه فکر کنید. شما با انبوهی از سوال های بدون پاسخ، راه حل های اشتباه و پاسخ های نیمه کاره درگیر شده اید، آرزو می کنید کاش امتحان سریع تر تمام شود و به شدت تحت فشار هستید، حالا باید یک بار دیگر این سوال را از خودتان بپرسید چرا من هیچ وقت امتحان دادن را دوست نداشتم؟

چرا من هیچ وقت امتحان دادن را دوست نداشتم؟

 چون به طور مداوم با مشکلاتی مواجه میشدید که یا خیلی آسان یا خیلی سخت بود. اینجا نقطه ای بود که کنجکاوی شما ناپدید میشد. در چنین حالتی مطمئنا به سختی می توانستید از مدرسه لذت ببرید.

دلیل سوم و اصلی ترین چیزی که ما را از مدرسه فراری می داد همان چیزی است که قبل از همه به آن اشاره کردیم؛ فکر کردن سخت است: برای درک این موضوع ابتدا باید متوجه شویم موقع فکر کردن چه اتفاقی درون مغز ما می افتد؟ مغز ما برای فکر کردن به سه جزء احتیاج دارد:

  1. اطلاعات محیط
  2. حافظه فعال
  3. حافظه بلندمدت

اطلاعات محیط: منظور از اطلاعات محیط همه ی چیزهایی است که احساس میکنیم، چیزهایی که لمس می کنیم و می شنویم، مشکلاتی که باید حل کنیم و همه ی چیزهایی که با چشم می بینیم.

حافظه فعال: حافظه فعال همان آگاهی ماست، چیزی که به ما کمک میکند همه اطلاعاتی که در محیط وجود دارد را بشناسیم، از وجودشان اگاه باشیم و آنها را درک کنیم.حافظه فعال اجازه می دهد خاکی که روی میز نشسته را ببینید، صدای پرندگان را از پشت پنجره بشنوید و بوی سوختگی غذا را حس کنید. همه چیزهایی که به آن فکر می کنیم در حافظه فعال ما قرار می گیرد.

حافظه بلندمدت:  حافظه بلندمدت یک انباری بزرگ ذهنی است. جایی که شما اطلاعات واقعی خود را نگه می دارید، تاریخ هایی که باید به یاد داشته باشید، معنایی که در هر چیزی می بینید و مفاهیمی که از جهان درک کرده اید، همه در حافظه بلندمدت شما ذخیره می شوند.

 وقتی که اطلاعات موجود در حافظه بلندمدت به حافظه فعال ورود می کند این قسمت ناگهان بیدار می شود، اگر کسی از شما بپرسد خرس قطبی چه رنگی است؟ بلافاصله می گویید سفید. این یعنی دانش رنگ خرس قطبی در حافظه بلندمدت شما وجود دارد اما تنها زمانی وارد حافظه فعال می شود که یک نفر از شما سوال خاصی بپرسد که باید به آن پاسخ بدهید.

 حافظه فعال چیزهایی را که به آن فکر می کنید درون خود نگه می دارد اما فضای محدودی دارد. وقتی این فضای کوچک شلوغ می شود فکر کردن سخت تر از قبل خواهد شد، پس شاید مهم ترین کار این باشد که سعی کنیم حافظه فعال را همیشه خلوت نگه داریم، اما چگونه؟

مفاهیم سطحی یادگیری را نابود می کنند

انوار ذهنی ما یا همان دانش واقعی که در حافظه بلندمدت ذخیره شده به مغز ما کمک می کند تا فضای حافظه فعال را ازاد کرده و سوالات دشوار را حل کند. بیایید با یک مثال این موضوع را بهتر بررسی کنیم اگر از یک کودک که به تازگی جمع و تفریق را یاد گرفته بپرسیم که حاصل ضرب هفت در هشت چقدر می شود، مطمئنا نمی تواند پاسخی به این سؤال بدهد اما اگر از یک دانشجو چنین سؤالی را بپرسیم بدون معطلی جواب می دهد پنجاه و شش.

 دلیل این اتفاق این است که دانشی که ثابت می کند حاصل ضرب هفت در هشت برابر با پنجاه و شش می شود در حافظه بلندمدت او وجود دارد پس او می تواند این مسئله ریاضی یا حتی مسائل پیچیده تر را به راحتی و بدون اشغال بیش از حد فضای حافظه فعال حل کند. اکنون می توانیم به راحتی بگوییم یک تفکر موفق به چه چیزهایی احتیاج دارد؟ اطلاعات محیط، حقایق ذخیره شده در حافظه بلندمدت و فضای موجود در حافظه فعال.

 اما فراموش نکنید اگر هر کدام از این سه جزء کامل نباشند تفکر ما شکست خواهد خورد.

مفاهیم انتزاعی یا مفاهیم ذهنی که قابلیت لمس و درک عینی ندارند

 اکنون به چهارمین و آخرین دلیلی رسیده ایم که باعث می شود ما از مدرسه فرار کنیم. مفاهیم انتزاعی یا مفاهیم ذهنی که قابلیت لمس و درک عینی ندارند. ذهن انسان انتزاع را دوست ندارد و معمولا ترجیح می دهد با چیزهای ملموس سر وکار داشته باشد.

درک ایده های انتزاعی برای ذهن دشوار است، با این حال بیشتر دانشی که در مدرسه تدریس می شود انتزاعی است. ما برای اینکه درک کنیم حاصل ضرب جرم در شتاب برابر با نیرو می شود به یک مثال ملموس نیاز داریم.

 اما چرا درک ایده های انتزاعی این قدر دشوار است؟

  1. ما چیزهای جدید را با استفاده از چارچوب چیزهایی که از قبل می دانیم درک می کنیم. اگر هیچ دانشی در رابطه با چیزهای جدید در ذهن خود نداشته باشید درک آنها دشوار می شود. اگر جمع و تفریق بلد نباشید هیچ وقت نمی توانید ضرب کردن را یاد بگیرید.
  2. برای درک یک مفهوم انتزاعی ما به چیزی بیشتر از یک تعریف سطحی نیاز داریم. ما باید مفهوم دقیق آن را متوجه شویم، اگر ندانیم وزن یا جرم دقیقا چه معنایی دارند چطور می توانیم مفهوم فشار را درک کنیم، اما بسیاری از دانش آموزان هیچ وقت مفاهیم را واقعا درک نمی کنند آن ها تعاریف را حفظ می کنند و اصلا سعی نمی کنند معنی آن را بفهمند.
  3. برای درک یک اصل انتزاعی ما به انتقال دانش نیاز داریم، به شکل واضح تر ما باید بتوانیم از دانش قدیمی خود برای حل مسائل جدید استفاده کنیم. گاهی درک یک ایده انتزاعی خاص میتواند به حل یک مشکل به ظاهر نامرتبط کمک کند.به این مثال توجه کنید:

مشکل اول: ژنرالی را تصور کنید که می خواهد یک قلعه در مرکز شهر را تصرف کند جاده های زیادی در شهر وجود دارد که همه به قلعه می رسند، اما تمامشان مین گذاری شده است مین ها به شکلی تنظیم شده اند که می توانند وزن ثابتی را تحمل کنند اما اگر نیروی بیشتری به آن ها وارد شود منفجر می شوند.

 به نظر شما ژنرال چگونه می تواند به قلعه حمله کند؟

 مشکل دوم: یک پزشک می خواهد با استفاده از نوعی اشعه تومور درون بدن بیمار را از بین ببرد. اگر شدت پرتوها بالا باشد ممکن است بافت های سالم را از بین ببرند، اما پرتوهایی با شدت کمتر کاملا بی خطر هستند ولی روی تومورثیری ندارند.

 به نظر شما برای از بین بردن تومور بدون آسیب رساندن به بافت سالم چه باید کرد؟ ( شما در حال مطالعه پست مشکلات کودکان در مدرسه از تیم روبودرس هستید )

واضح است که مشکل پزشک و مشکل ژنرال از نظر ساختار سطحی کاملا با هم فرق دارند اما اگر دقیق تر به آن ها نگاه کنیم متوجه میشویم که در حقیقت یکی هستند.

 ژنرال برای تصرف قلعه باید نیروهای خود را طوری تقسیم کند که وزن هر گروه از سربازان بیشتر از وزنی که برای منفجر شدن مین است نباشد و از جهت های مختلف به قلعه حمله کند. پس از عبور از جاده های مین گذاری شده تمام ارتش در یک نقطه به قلعه می رسند و می توانند آن را تصرف کنند.

پزشک هم می تواند دقیقا همین راهکار را پیاده کند، او می تواند پرتوهایی با شدت کم را از جهات مختلف به تومور بزند. آن وقت بدون آسیب رساندن به بافت های بدن پرتوهای کم توان در نقطه تومور به هم می رسند و نیروی زیادی ایجاد می کنند درست مانند آن که تومور قلعه ای است که با جاده های مین گذاری شده که همان بافتهای بدن هستند احاطه شده است.

 متأسفانه بسیاری از دانش آموزان نمی توانند از دانش قدیمی خود برای حل مسائل جدید استفاده کنند، به این دلیل که تنها بر ساختار سطحی مسئله متمرکز هستند و درک عمیقی از مفهوم و ساختار درونی آن ندارند.

ما حالا می دانیم که چرا تمام آن سال ها از مدرسه فراری بودهیم، اما یک سؤال مهم هنوز بدون جواب مانده است: چطور می توانیم بچه ها یا حتی خودمان را ترغیب کنیم که آموختن مدرسه و فضای آکادمیک را دوست داشته باشیم ؟

 چطور مدرسه و فضای آکادمیک را دوست داشته باشیم ؟

بهترین راه برای آن که مؤثرتر از همیشه یاد بگیریم و مؤثرتر از همیشه یاد بدهیم دو کلمه است؛ روان شناسی شناختی

روان شناسی شناختی یعنی از راهکارهایی استفاده کنیم که هر کسی بتواند به طور مؤثر یاد بگیرد و از چیزهایی که درک می کند لذت ببرد. گام اول برای این کار جمع آوری دانش واقعی است به این مثال توجه کنید: تصور کنید با نوشته ای تحت این عنوان روبرو می شوید، “مدل فیزیکی برای تجزیه و حفظ کربن آلی دریایی”.

 شما ممکن است معنی تک تک این کلمه ها را بدانید اما اگر از شما سوال شود که معنی این جمله چیست به احتمال زیاد نمی توانید تعریف یا توضیح کاملی ارائه بدهید. دلیل آن کاملا واضح است، شما هیچ اطلاعات قبلی در این زمینه ندارید. در حقیقت دانش واقعی شما در این مورد صفر است. مشاهده صفحه اصلی سایت روبودرس

شما اطلاعات دقیقی از مواد آلی ندارید پس نمی توانید درک کنید چرا این مواد مهم هستند و مطمئنا نمی دانید که چطور باید آن ها را مدل سازی کنید. پس برای درک این جمله به مقدار زیادی دانش واقعی و نه سطحی در این زمینه احتیاج دارید.

آیا تا به حال چیزی درباره افت تحصیلی در یک مقطع خاص شنیده اید؟ این اتفاق معمولا در مقطعی می افتد که دانش آموزان مهارت های ریاضی ادبیات و غیره را تا حد قابل قبولی یاد گرفتند و باید وارد مرحله جدیدی شوند، اما بعضی از بچه ها ناگهان به شدت افت تحصیلی پیدا می کنند؛ چنین کودکانی با رفتن به مقاطع بالاتر بیشتر از قبل افت می کنند و گاهی به طور کلی درس خواندن را کنار می گذارند. به نظر شما دلیل این افت ناگهانی چیست؟

آن ها در همان مدارس درس خواندند، کلاسها و معلم هایشان با دیگران یکی بوده ولی ناگهان یک شکاف عمیق با دیگران پیدا می کنند و روز به روز از مدرسه دورتر می شوند. بچه ها برای درک مطالب جدید نیاز دارند که مفاهیم قبلی را کاملا درک کرده باشند، دانش واقعی آن ها از سال های ابتدایی شبیه ستون هایی است که ساختمان روی آن بنا می شود، طبیعی است که اگر ستون محکمی وجود نداشته باشد ساختمان به راحتی خراب می شود.

اما دانش واقعی فقط مربوط به ریاضیات یا فیزیک نیست، ما برای درک و قوی بودن در تفکر انتقادی و استدلال هم نیاز به دانش واقعی داریم. مثلا اگر از دانش آموزی خواسته شود در مورد علت های جنگ جهانی دوم فکر کند او قبل از هر چیز باید اطلاعات واقعی درباره جنگ جهانی داشته باشد.

اگر او هیچ چیزی درباره این موضوع نشنیده باشد چگونه می تواند تحلیل دقیقی درباره علت های جنگ داشته باشد. در چنین حالتی اگر این دانش آموز جوابی هم به این موضوع بدهد به احتمال زیاد جواب را حفظ کرده و دانش واقعی در این مورد ندارد.

ما می دانیم که تفکر تا حد زیادی بازیابی حافظه و چیزهایی است که از قبل می دانیم، برای همین دانش واقعی برای فکر کردن ضروری است.

مغز ما دوست ندارد فکر کند به همین دلیل وقتی با مشکلی روبرو می شود قبل از هر چیز حافظه خود را بازیابی می کند و توی انباری ذهنی دنبال یک مشکل مشابه در گذشته می گردد که راه حل آن را می داند. اگر بتواند یکی پیدا کند، بدون فکر اضافی بلافاصله از آن استفاده می کند.

 یکی دیگر از دلایل مهم بودن دانش واقعی این است که باعث می شود حافظه بهتری داشته باشیم . تصور کنید از یک فرد کاملا غیر ورزشی و یک فوتبالیست خواسته اید تا مقاله ای درباره ورزش بخوانند، فردای آن روز از هر دوی آن ها سوالات مشابهی درباره مقاله می پرسید، به نظر شما چه کسی جواب های دقیق تری می دهد؟ چه کسی مطالب بیشتری از مقاله را در حافظه نگه داشته است؟ پاسخ واضح است، مطمئنا فوتبالیست مطالب بیشتری را به یاد می آورد.

بسیاری از مطالعات نشان می دهند افرادی که دانش پیش زمینه ای دارند خیلی بیشتر از دیگران می توانند از حافظه خود استفاده کنند. اما دلیل این پدیده چیست؟

دانش پیش زمینه یا دانش پایه

دانش پیش زمینه به شما کمک می کند آن چه را که می خوانید به آن چه قبلا می دانستید متصل کنید. ارتباط بین چیزهایی که از قبل می دانستید و چیزهایی که جدیدا یاد می گیرید باعث می شود حافظه به طور مکرر بازیابی شود و پویا باقی بماند.

 اما آیا تمام دانش واقعی که هر کس می تواند کسب کند در مدرسه و لابه لای نیمکت های کلاس پنهان شده است؟ شکی نیست که در این زمینه کتاب ها و مقاله ها شبیه معادن طلا عمل می کنند. هر کسی که می خواهد درک عمیقی داشته باشد، باید عادت مطالعه گسترده و البته انتخابی را در خود پرورش بدهد. جمع آوری یک گنجینه واقعی از دانش پیش زمینه چه برای دانش آموزان و چه برای هر شخصی که می خواهد جهان را بهتر درک کند نیاز به خواندن و مطالعه دارد.

 ما قادر نیستیم مفاهیم عمیق را درک کنیم، نمی توانیم تحلیل درستی از مسائل داشته باشیم، نمی توانیم جهان را گسترده و از بالا نگاه کنیم، مگر اینکه بر ستونی محکم از مفاهیم پایه ایستاده باشیم. ما حالا به خوبی می دانیم که دانش واقعی تا چه اندازه در زندگی اهمیت دارد و این را هم می دانیم که این دانش تا حد زیادی به حافظه ما بستگی دارد. اما حافظه انسان مرموز تر از چیزی است که فکر می کنید.

ما ممکن است یک ترانه را بعد از سال ها هنوز از حفظ باشیم ولی هیچ وقت رمز کارت بانکی مان را به یاد نداشته باشیم. عجیب است نه؟

 اگر برای یک سفر هیجان انگیز به دنیای حافظه اماده هستید ادامه این مقاله را از دست ندهید.

سیستم حافظه جذابیت ها را به سمت خود می کشد

همه ی ما حداقل یکبار این سرزنش را شنیده ایم که چطوری میتونی این ترانه رو اینقدر راحت از حفظ بخونی ولی یک کلمه از چیزایی که معلم گفته یادت نمیاد؟

حالا زمان آن رسیده که به این سوال یک پاسخ علمی بدهیم.

در بخش های قبل متوجه شدیم مغز ما برای تفکر به محیط حافظه فعال و حافظه بلندمدت احتیاج دارد. ما با محیط اطرافمان احاطه شده ایم، محیطی که پر از اطلاعات است اما تنها اطلاعاتی می توانند به حافظه فعال ما نفوذ کنند که برایمان جذاب باشند. این اطلاعات به حافظه فعال ما یعنی محل آگاهی و تفکر می روند، پس از تفکر و به خاطر سپردن، مغز ما کم کم این اطلاعات را به حافظه بلندمدت انتقال می دهد.

این نقطه ای است که اطلاعات به دانش واقعی تبدیل می شود، به همین دلیل است که دانش آموزان می توانند تمام جزئیات یک برنامه تلویزیونی را به خاطر بیاورند یا یک ترانه را به راحتی از حفظ بخوانند اما نمی توانند چیزی را که در کلاس تدریس شده است به خاطر بیاورند.

برنامه تلویزیونی برای آن ها جذاب است ولی سخنرانی های معلم روی نیمکت های خشک مدرسه تقریبا هیچ جذابیتی برای 90 درصد بچه ها ندارد. بیاید صادق باشیم بسیاری از مفاهیم حتی اگر خیلی حیاتی باشند هیچ وقت به جذابیت یک سریال سرگرم کننده نیستند. هیچ وقت نمی توانند مثل یک فیلم سینمایی ما را ساعت ها میخکوب کنند.

با وجود چنین شرایطی ما چطور باید حافظه خود را تقویت کنیم؟

چطور باید حافظه خود را تقویت کنیم؟

بر اساس روان شناسی شناختی حتی اگر تمام فیلم های جذاب دنیا را هم از حفظ تعریف کنیم بازه هم قسمتی از حافظه ما باقی می ماند که مربوط به تفکر است. ما برای تقویت حافظه خود باید از تفکر کمک بگیریم باید تلاش کنیم تا با فکر کردن چیزها را به یاد بیاوریم البته در این مرحله خیلی مهم است که معنای چیزها را درک کرده باشیم تا بهتر بتوانیم آن ها را مدام به مغزمان یاداوری کنیم.

اگر چیزی را بدون درک حفظ کنیم یاداوری ان خیلی سخت می شود و حتی اگر آن را به یاد بیاوریم به احتمال زیاد از یادمان خواهد رفت. هر آموزش دهنده ای باید طرف مقابل را وادار کند تا درباره معنای چیزها فکر کند، البته ما همان طور که می توانیم چیزها را به خاطر بسپاریم می توانیم به راحتی فراموششان کنیم منحنی فراموشی نشان می دهد که فراموشی بلافاصله پس از یادگیری شروع می شود و خبر خوب این است که فراموشی یک فرایند یکنواخت نیست.

 فراموشی پس از اینکه چیزی را یاد می گیریم خیلی سریع است، ممکن است امروز صبح درسی را یاد بگیریم و فردا کاملا از خاطر مان پاک شود، اما با گذشت زمان این ریتم سریع کم کم کندتر می شود در این قسمت ما با یک چالش جدید روبرو هستیم.

فضای حافظه فعال ما محدود است و نمی توانیم اطلاعات را زمان زیادی در آن نگه داریم، از طرفی حافظه کاری گلوگاه شناخت ماست، اینجا محل آگاهی و درک ماست بنابراین چگونه باید حافظه بیشتری را حفظ کرده و آن را ماندگار کنیم؟ جواب کوتاه و سر راست است؛ تمرین تمرین و تمرین.

تمرین تمرین و تمرین.

 تمرین سومین راهبرد برای رسیدن به یادگیری موثر است. بدون تمرین طولانی عملا غیرممکن است که در یک کار ذهنی ماهر شوید. تمرین به این سه دلیل مهم است:

  1.  تمرین باعث می شود تا دانش واقعی ذخیره شده در ذهن تثبیت شود.
  2. تمرین باعث می شود دانش واقعی به فرایند ذهنی خودکار تبدیل شود، شما به طور خودکار رانندگی می کنید غذا می خورید و هزاران کار دیگر را انجام می دهید بدون آنکه به آن فکر کنید. به این دلیل که هر کدام از این کارها را بارها تمرین کرده اید هرچه فرایندهای ذهنی بیشتر در حالت خودکار قرار بگیرند، فضای بیشتری در حافظه فعال ازاد می شود.

 یک فضای فعال آزاد به ما اجازه می دهد سریع تر فکر کنیم و تجزیه و تحلیل دقیق تری داشته باشیم برای مثال وقتی برای اولین بار رانندگی یاد می گیرید انجام این کار تقریبا تمام ظرفیت حافظه فعال شما را می گیرد، هنگام رانندگی باید آینه ها را چک کنید، سرعت را زیر نظر داشته باشید، محاسبه کنید که ماشین های دیگر چقدر نزدیک هستند و غیره

در این مرحله تنها چیزی که می توانید به آن فکر کنید رانندگی است و برای هیچ چیز دیگری وقت ندارید. اما رانندگان باتجربه نه تنها می توانند ماهرانه رانندگی کنند بلکه می توانند هم زمان با مسافران خود صحبت کنند و به هزاران چیز دیگر فکر کنند، زیرا آنها با تمرین بسیار ماهر شده اند. برای آنها رانندگی دیگر چند مرحله تکه تکه نیست که باید به جز جزء آن توجه شود.

رانندگی برای آنها مجموعه ای از کارهای منسجم است که به طور خودکار انجام می شود و به حافظه نیازی ندارد. مثال دیگر از فرایند خودکار ذهنی خواندن و نوشتن است. کودکی که تازه خواندن را یاد می گیرد ابتدا باید تک تک حرفها تلفظ ها و ترتیب آنها را یاد بگیرد، بعد باید انها را به هم وصل کند تا بفهمد معنی آن چیست و چگونه باید آن را بخواند. اما وقتی هزاران بار این کار را تکرار می کند کلمه ها از تعدادی حرف به یک کل تبدیل می شوند.

ما موقع خواندن دیگر مجبور نیستیم به تلفظ حرف به حرف هر کلمه فکر کنیم. همه این ها به یک فرایند خودکار تبدیل شده اند، ما می توانیم با یک نگاه بخوانیم و معنی کلمه ها را بفهمیم

  • تمرین باعث می شود ساختار درونی مشکلات را راحت تر تشخیص بدهیم. مثال تقسیم نیروها برای حمله به قلعه و زدن پرتوهای کم شدت از جهت های مختلف را به یاد می آورید. بسیاری از مردم نمی توانند تشخیص دهند که ساختار درونی این دو مشکل یکی هستند، اما اگر قبلا درباره اینک چطور نیروهای پراکنده را در یک نقطه جمع کنند تمرین کرده باشند، به احتمال زیاد متوجه می شوند که این دو مشکل راه حل یکسانی دارند

 اما یک سوال مهم هنوز بی جواب باقی مانده است. چه نوع تمرینی مؤثر است؟

چه نوع تمرینی مؤثر است؟

 سعی کنید تمرین متوسط اما همیشگی داشته باشید تمرین توزیع شده مؤثرتر از تمرین انبوه است. برای مثال دانش آموز الف روز قبل از آزمون چهار ساعت و دانش آموز ب چهار روز قبل از آزمون روزانه یک ساعت مطالعه می کنند. دانش آموز الف ممکن است در آزمون کمی بهتر از دانش آموز ب عمل کند، اما دانش آموز ب یک هفته بعد مفاهیم را بهتر درک می کند و در امتحانات بعدی حتما موفق تر عمل می کند.

 بنابراین به جای تلاش برای حفظ مطالب در یک جلسه سعی کنید با تکرار مداوم آنچه یاد گرفته اید، حافظه خود را طولانی تر کنید.

با وجود چیزهایی که تا این لحظه فهمیدیم شاید حالا بتوانیم راحت یاد بگیریم، راحت به خاطر بسپاریم و کمتر عذاب وجدان داشته باشیم. از آن مهم تر فهمیدیم که همه چیز تقصیر بچه ها نیست و ذهن آنها درست مثل ما برای فکر کردن ساخته نشده است اما یک بخش مهم از پدیده آموزش وجود دارد که خارج از ذهن ما جاخوش کرده است. بخشی که با یک پرسش ساده شروع میشود: چه کسی قرار است به ما اموزش بدهد؟ یا معلم ها چطور میتوانند از روانشناسی شناختی برای بهتر یاد دادن کمک بگیرند؟

استعداد دلیلی برای یادگیری بهتر نیست

 بعضی از معلم ها البته اگر زمان و حوصله زیادی داشته باشند، تلاش می کنند تا آموزش هایشان را متناسب با شخصیت هر فرد تنظیم کنند. مثلا اگر کسی در گوش دادن بهتر از نوشتن یا دیدن عمل می کند معلم ها سعی می کنند بیشتر از طریق شنوایی به او آموزش بدهند، برای مثال از نوارهای ضبط شده استفاده می کنند. اگر دانش آموزی یادگیرنده بصری باشد سعی می کنند بیشتر از جلوه های دیدنی برای آموزش کمک بگیرند، مثلا اسلایدهای تصویری یا فیلم های آموزشی.

 این معلم ها معتقدند که هر کسی مؤثرترین شیوه یادگیری خودش را دارد، اما مطالعات نشان داده است که این روش تدریس هیچ مزیتی برای دانش آموزان ندارد، دلیلش هم واضح است، اطلاعات دیداری و شنیداری چیزهای قابل آزمایشی نیستند. در حقیقت مهم نیست که یک دانش آموز چقدر خوب چیزی را می بیند یا می شنود. چیزی که واقعا اهمیت دارد معناست. دانش آموزان باید معنای دقیق فرمول ها یا کلمات را بدانند، بعضی از معلمان یا حتی خود ما گاهی سعی می کنیم با کمک استعدادها یادگیری افراد را مؤثرتر کنیم. قبل از توضیح این موضوع بد نیست نگاهی به نظریه هوش چندگانه بیندازیم. درک این نظریه می تواند این موضوع را برایتان روشن تر کند.

نظریه هوش چندگانه

 در دهه 1980 هاوارد استاد دانشگاه هاروارد نظریه ای به نام هوش چندگانه را مطرح کرد، او معتقد بود که هر انسانی هشت هوش دارد؛ زبانی، منطقی، ریاضی، جسمی، حرکتی، بین فردی، درون فردی، موسیقیایی، طبیعت گرایانه و فضایی.

 اما این هشت هوش در هر فرد به طور مساوی وجود ندارد، بعضی ها هوش زبانی بالاتری دارند، برخی در استدلال منطقی استعداد دارند و عده دیگر موسیقیایی هستند. خب به نظر شما ما میتوانیم از استعداد یا هوش بالای افراد برای آموزش دادن استفاده کنیم؟ مثلا برای آموزش استفاده از زبان خارجه به دانش اموزان میتوانیم اهنگی درباره آن برای فردی با هوش موسیقیایی بالا بنویسیم تا این موضوع را بهتر درک کند. متأسفانه مطالعات نشان داده است که این روش هم جواب نمی دهد، چراکه هوش های مختلف قابل تعویض نیستند.

 زبان را باید با هوش زبانی آموخت و استعداد موسیقی کمکی به این کار نمی کند.

پس چه روش استفاده از ویژگی های شناختی و چه استعدادهای دانش آموزان به اندازه ای که فکر می کنیم مؤثر نیستند؛ این نتیجه گیری ما را به یک نقطه مهم می رساند، معلمان بیشتر از اینکه به تفاوت بین دانش آموزان فکر کنند باید به فکر محتوا باشند.

 این یعنی اگر می خواهید دانش آموزان اهنگ و زیروبم گفتار را بیاموزند بهترین راه پخش نوار ضبط شده است، اما اگر می خواهید به دانش آموزان چیزی درباره جغرافیای یک کشور یاد بدهید، هیچ چیز مثل دیدن یک نقشه کمک نمی کند. این هیچ ربطی به این ندارد که کدام دانش آموز بهتر می شنود، بهتر می بیند یا استعداد فضایی بهتری دارد.

بعد از پیدا کردن بهترین محتوا برای هر موضوعی باید کاری کنید تا تمرکز و حواس دانش آموزان از آموزش پرت نشود. یک کلاس یکنواخت، حواس متمرکزترین دانش آموز را هم پرت می کند. نقش فیلم، موسیقی و هر ابزار آموزشی دیگری باعث می شود کلاس متغیر باشد و از یکسان بودن جلوگیری می کند، اما با وجود تمام این تغییرات همیشه افرادی وجود دارند که دیرتر از بقیه یاد می گیرند. آن ها حتی اگر تمام تکالیف را به موقع انجام دهند باز هم عملکرد ضعیف تری نسبت به دیگران دارند.

 آیا این افراد با هوش کم به دنیا آمده اند؟ اگر این طور باشد می توان هوش را بالا برد. خوشبختانه بر خلاف نظر بسیاری از مردم هوش یک ویژگی ثابت مثل رنگ چشم نیست. روان شناسی شناختی نشان می دهد که کودکان از نظر هوش متفاوت هستند، خبر خوب این است که  هوش را می توان از طریق سخت کوشی پایدار افزایش داد. اما با چه روشی؟

در گام اول معلم باید این نوع دانش آموزان را متقاعد کند که با هوش بودن یا کندی یادگیری یک موضوع ثابت نیست. هوش انعطاف پذیر است، تغییر می کند و تحت کنترل انسان هاست، پس هر کسی می تواند با تلاش کردن باهوش باشد.

هر کسی می تواند با تلاش کردن باهوش باشد

همه ما نیاز به توجه و تشویق داریم، بهترین حالت تحسین شدن تشویق یک استاد است. معلم استاد یا هر کسی که نقش آموزنده را دارد باید یک تشویق کننده باشد. وقتی افراد تلاش می کنند با چالش ها روبرو شوند یا با وجود کندی یادگیری سعی می کنند تکالیفشان را به بهترین شکل انجام دهند، معلم باید به سرعت آنها را تشویق کند. البته یک نکته مهم در این زمینه وجود دارد تشویق باید خالصانه و ملموس باشد، دانش آموز باید احساس کند که زحمت هایش دیده شده است. گفتن جملاتی مثل تو عالی بودی یا تو واقعا سخت کار کردی چنین حسی را منتقل نمی کند. شاید عجیب به نظر برسد اما چنین تحسین هایی گاهی می تواند نتیجه معکوس داشته باشد.

شکست مهم است

در گام آخر مهم ترین وظیفه هر آموزنده ای یاد دادن شکست است، دانش آموزان باید یاد بگیرند که پذیرای شکست باشند، هر کسی که خود را به چالش بکشد مطمئنا در گام های اول شکست می خورد. دانش آموزان باید بدانند که شکست بخش طبیعی از یادگیری است. آنها باید شکست را به عنوان نردبانی به سوی موفقیت بشناسند.

در اخر بد نیست این سخن بسکتبالیست معروف مایکل جردن را همیشه به یاد داشته باشیم: “من در دوران حرفه ای خود بیش از هزار شوت را از دست دادم، من تقریبا سیصد بازی را باختم، بیست و شش بار به من اعتماد کرده اند که شوت تعیین کننده بازی را بزنم و من آن رو از دست دادم، من بارها و بارها و بارها در زندگیم شکست خوردم و به همین دلیل است که موفق می شوم”.

نتیجه گیری

حالا می دانیم ذهن انسان برای فکر کردن طراحی نشده و توانایی تفکر آخرین چیزی است که در آن خوب هستیم. می دانیم که موجودات کنجکاوی هستیم اما این را هم فهمیدیم که کنجکاوی ما چقدر شکننده است. وقتی با یک مشکل خیلی سخت یا خیلی آسان برخورد می کنیم کنجکاوی ما می تواند به کلی نابود شود، علاوه بر تمام این ها، با جادوی تفکر در مغزمان آشنا شدیم. فهمیدیم که اطلاعاتی که در محیط وجود دارد چطور می تواند به حافظه فعال و بعد به انباری های ذهنمان برده شود. پس شاید بهترین راهکار برای هر آموزنده ای این باشد که بیشتر از حفظ کردن سطحی اطلاعات در پی فهمیدن معنا باشد.

تنها معناست که به ما اجازه می دهد درک کنیم، استدلال کنیم و مسائل را حل کنیم. از همه مهم تر ما نباید هرگز ناامید شویم. اگر درک نمی کنیم، متوجه معنا نمی شویم یا همیشه در سطح مفاهیم هستیم باید بدانیم که این ویژگی تغییرپذیر است. مغز ما انعطاف پذیر است و با تمرین بهتر می شود.

 تمرین می تواند بسیاری از مواردی را که درکش برایمان سخت است به فرایندهای ذهنی خودکار تبدیل کند و فضای حافظه فعال ما را آزادتر کند. این باعث می شود راحت تر فکر کنیم و از همه مهم تر باعث می شود ساختار درونی مشکلات را تشخیص بدهیم. علاوه بر این اگر وظیفه آموزش دهنده را بر عهده داریم باید یاد بگیریم تسهیلگر باشیم، باید به جای سخت گیری کمک کنیم.

 ما حالا می دانیم استعداد یا ویژگی های شخصیتی کمکی به بهتر یاد گرفتن نمی کند، پس باید از افراد بخواهیم هوششان را افزایش بدهند، خودشان را به چالش بکشند و شکست را بپذیرند.

 در آخر چه معلم باشید و چه دانش آموز، باید بدانید که موفقیت فقط در گرو تلاش است، هیچ پدر یا مادری دوست ندارد که فرزندش شکست بخورد یا با تلخی های زندگی آسیب ببیند اما یک روز می رسد که این اتفاق می افتد. روزی که ممکن است او کنار فرزندش نباشد، البته که می تواند نقش مهمی در قوی بودن او داشته باشد.

این مطلب به مرور آپدیت خواهد شد : آخرین آپدیت اسفند 1402

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سید آرمان حسینی

زمان تقریبی مطالعه: 23 دقیقه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

عضویت در خبرنامه روبودرس

با عضویت در خبرنامه آکادمی روبودرس، علاوه بر دریافت جدیدترین آموزش ها در زمینه دیجیتال مارکتینگ و کسب و کار اینترنتی، از تخفیف ها و جشنواره های فروش زودتر از همه با خبر شوید…

سبد خرید
ورود

هنوز حساب کاربری ندارید؟

فروشگاه
0 مقایسه
حساب کاربری من